مسجد بلال حبشی کوی مولوی گرگان

مسجد بلال حبشی کوی مولوی گرگان

اخبار،پرسش و پاسخ،مقاله، گزارش تصویری فعالیت های مسجد،کانون فرهنگی والفجر
مسجد بلال حبشی کوی مولوی گرگان

مسجد بلال حبشی کوی مولوی گرگان

اخبار،پرسش و پاسخ،مقاله، گزارش تصویری فعالیت های مسجد،کانون فرهنگی والفجر

طنز

طنز/ یک دعوای زن و شوهری سر چندرغاز پول 

طنز - بعد از هدفمند شدن زندگی آدمها در کشور، هر برگ اسکتاس هزار تومانی  

 

هم حکم چک پول 100هزار تومانی دارد و به راحتی از جیب آدمها جدا نمیشود...

طنز/ یک دعوای زن و شوهری سر چندرغاز پول 

طنز - بعد از هدفمند شدن زندگی آدمها در کشور، هر برگ اسکتاس هزار تومانی هم حکم چک پول 100هزار تومانی دارد و به راحتی از جیب آدمها جدا نمیشود...قدر قطره قطره یارانه دریافتی را بدانید!} زن و مرد در یک عصر دل انگیز کنار هم رادیو گوش می‌کنند...هر دو می‌خواهند موضوعی را به هم بگویند...کمی دست دست می‌کنند و{….

زن: چه عصر خوبیه؟

مرد: آره ...اتفاقا منم می‌خواستم همینو بگم...راستی این پیرهنت خیلی قشنگه!

زن: مرسی! دردو بلات بخوره تو سر همه مردای عالم بویژه این اکبرآقا سبزی فروش با اون فولکس داغونش...

}هردو می‌خندند...سکوت....}

ناگهان هر دو با هم می‌گویند: ببین!

مرد: ئه چه جالب خب تو بگو!

زن: نه عزیزم تو بگو!

مرد: نه خب تو اول بگو من بعد از تو می‌گم به هر حال laydies first!

زن لبخند سردی تحویل می‌دهد و می‌گوید: خب پس بذار یه چای بهار ناریج برات بریزم...

مرد: وای مرسی!

زن: می‌دونی چیه حمید جان! فردا شب تولد دختر ستاره جونه!

مرد: خب به سلامتی...

زن: راستش می‌خواستم از پس اندازت یه مقدار قرض بگیرم هم کادو باید بگیرم و هم کفش مناسب ندارم...بفرمایید اینم چایی! نوش جونت.

مرد: {من من کنان...} آخ عزیزم می‌دونی که هنوز حقوق ها رو واریز نکردن! همیشه این روزها، من تو سربالایی هستم و با والذاریات تا آخر برج رو می‌رسونم.

زن: خاک تو سر بخت سیاه من! بده من اون چایی رو!

مرد: حالا چایی رو کجا می بری؟

زن: در آر اون قند رو! تموم بشه باید برم از همسایه قرض بگیرم...یعنی دود اگزوز فولکس اکبرآقا سبزی فروش تو حلقت که عرضه نداری 50 تومن پول پس انداز کنی واسه زنت! اون کارت یارانه رو زود بده بیاد، هی هیچی نگفتم پر رو شدی...

زن چایی را بر می گرداند توی قوری و با صدای بلندتر ادامه می دهد: ای خدا...مردم شوهر دارن ما هم...یعنی نشد یه وقت من یه چیزی از تو بخوام تو بگی حله!

مرد: ای بابا...راستی من اصلا کاری نداشتم‌ها، اینقدر کنجکاوی نکن!

زن: حالا بگو چیکار داشتی، خودتو لوس نکن!

مرد: ولی پیرهنت خیلی قشنگه ها!

زن: ها ها! گول خوردم، یادم رفت که دوزار پول نداشتی بهم بدی!

مرد: ببین! ما هر هفته با بچه‌های اداره یه تیم 10 نفره می‌شیم می‌ریم سینما!

زن: خاک تو سر من با این بخت سیاهم...یعنی هر هفته می‌ری سینما ولی...

مرد: نه نه! صبر کن...من همیشه داستان رو می پیچوندم چون هر هفته یه نفر باید حساب کنه...اما فردا رو خودم قبول کردم...آخه رییس اداره هم می‌آد...بعد...

زن: آره جون خودت! این پرویز خان هست، شوهر ملیحه، همون که کچله ولی اون سه تار مو یی که داره رو، فرق از وسط می‌ذاره و هر هفته می‌ره انستیتو زیبایی مو تا آخرین کاتالوگ های مدل های جدید کاشت مو رو ببینه!

مرد: خب!

زن: این پرویز خان، اگه تو اداره بهش بستنی بدن، دستش می‌گیره با اتوبوس می‌آد خونه تا با همسرش بخوره! اونوقت تو هر هفته می‌ری با رفقات سینما...یعنی واقعا دود اگزوز اون فولکس اسقاطی اکبرآقا سبزی فروش تو حلقت با این زندگی که برا من درست کردی...

مرد: خفه کردی ما رو با این دود اگزوز...از کجا بنزین می آره می ریزه تو این قراضه؟ ...حالا واقعا نداری؟ زیر اون فرش ماشینیه همیشه 15- 10 هزار تومنی قائم می‌کردی ولی صبح دیدم چیزی نبود!

زن: وا! تو واسه چی سراغش می‌ری؟

مرد: خب از جیب خودم ور می‌داری...البته خوبه که همیشه یه گوشه‌ای 50-40 تومن پس انداز می‌کنی ها، ولی الان برای من روز مباداست. باور کن با این 30 تومنی که بدی، ترفیع رو گرفتم...اونوقت سه تا فولکس اکبر سبزی فروش رو یه جا برات می‌خرم.

زن: نمی‌خوام! لازم نکرده.

مرد: ولی پیرهنت خیلی قشنگه...

زن: برو سر اصل مطلب!

مرد: آهان...چطوره از دوستات قرض بگیری! می‌گی تا آخر برج بهشون می‌دیم...

زن: تو چی؟ یه وقت یه تکون به خودت ندی آنفلونزا می‌گیری!

مرد: باشه هر دو به دوستامون زنگ می‌زنیم ولی اول تو بزن که پیرهنتم خیلی قشنگه!

زن در حال شماره گیری...: سهیلا از دوستای قدیمیه...نصف شمرون واسه ایناس...الو! سلام، چطوری؟...قربونت برم...تو خوبی؟ الهی فدات شم...دلم برات یه ذره شده.

مرد با صدایی آرام‌تر: با همین فرمون برو که خیلی خوبه...اصلا دعوتش کن خونه...یه راست نری سراغ اصل مطلب.

زن: حمید هم خوبه! مرسی...نه طوری نیست...والا چی بگم سهیلا جون...اینم از بخت منه! دیروز کیف پولم رو تو خیابون زدن! روم نمی‌شه به حمید بگم...می‌کشه خودشو از غصه! نه نه...اصلا مهم نبوده چی توش بوده...نه نه...نه پلیس نیازی نیست! اراذل و اوباش بودن که پلیس امنیت اجتماعی قراره جمع‌شون کنه...نه بابا نمی‌خوام به زحمت بیافتی...

زن یکدفعه گوشی را قطع می‌کند.

مرد: چرا قطع کردی؟

زن: داشت شماره شوهرشو می‌گرفت...می‌گه تو پلیس آگاهی آشنا داره سه سوت کیفتو پیدا می‌کنه!

مرد: خب چرا قطع کردی؟

زن: خب کیفی در کار نیست که...اوه اوه داره زنگ می‌زنه...الو سهیلا جون...حمید اومده خونه...من بعدا بهت زنگ می‌زنم!

مرد: بده من اون تلفنو! عرضه 200 تومن پول قرض گرفتن نداری؟

زن:30 تومن شد 200تومن؟؟ بیا آقای عرضه! راستی بلیط سینما چنده؟ آخرین فیلمی که حناق کردین با دوستاتون چی بود؟

مرد بی اهمیت شماره می‌گیرد: الو رضا جون... سلام...نوکرتم...فدات شم...نیستی؟ با بزرگون می‌پری دیگه تحویلمون نمی گیری...هه هه هه...خب چه خبر؟ اصل داستانو بذار بهت بگم...یه خورده پول می‌خوام تا آخر برج... چی؟ خب خب...نه بابا! دیشب؟ نچ نچ نچ...بهش دادی؟ چقدری دادی بهش؟ 2 میلیون تومن؟ نه نه! خوب کاری کردی...خدا خیرت بده...نه خودم جورش می‌کنم...آره کاش زودتر زنگ زده بودم...باشه! باشه به محمدرضا هم زنگ می‌زنم حال و احوال می‌کنم، عمل انجام شده دیگه؟ خب به سلامتی...قربونت برم خداحافظ!

زن: خب این همه پولی که گرفتی رو چیکار کنیم؟ چجوری خرج کنیم؟ می‌خوای یه کم شو قرض بدیم به این اکبر آقا سبزی فروش یه رنگی به اون فولکسش بزنه؟

مرد: جدا تو هیچی پول کنار نداری؟ تو اون صندوق لوازم آرایشت هم نداری؟

زن: اونجا رو هم رفتی سر زدی؟ واقعا که...

مرد: ببین! به نظرم باید بریم یه سر خونه آقاجون...هم صله رحمه هم زیر فرش اتاق کوچیکه همیشه 50-40 تومن واسه من کنار می‌ذارن...این قدیمیا بی حساب و کتاب نبوده کاراشون...همیشه یه گوشه‌ای پول داشتن برای روز مبادا...البته زن هم باید زن باشه!

زن: خوبه حالا! من خودم 20 تومن پس انداز دارم!

مرد: جان من؟ کجاست؟ نکنه گذاشتی پشت قاب کوبلن دوزیه اتاق خواب؟

زن: حمید خیلی پر رویی، اونجا رو هم دستبرد زدی؟

و این داستان ادامه دارد...احتمالا برای خرید یک عدد مرغ برای شام آخر هفته که میزبان اعضای خانواده همسر باشند

 طنز/ دیروز امروز فردای جوان ایرانی 

طنز - این طنز کوتاه را محمد رازقی نوشته شود.سه مایحتاج اساسی جوان سال 59:

سیگار

پشت مو

کاپشن چرم

سه مایحتاج اساسی جوان سال 69:

سیگار

پیکان

سهمیه

سه مایحتاج اساسی جوان سال 79:

سیگار

واکمن

ژیلت

سه مایحتاج اساسی جوان سال 89:

سیگار

تخم مرغ

ایرانسل

 طنز/ حکایت پیرمردی که میخواست خودش را ناکار کند! 

طنز - مجموعه طنز افسانههای امروزی ابولفضل زروئی نصرآباد در کتاب «غلاغه به خونش نرسید» از سوی انتشارات نیستان منتشر شده است، که قطعهای از آن را در ادامه میخوانید.

یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی،روزگاری در ولایت غربت،پیرمردی زندگی می کرد که حال و روز خوشی نداشت. این پیرمرد،روزها می رفت به دریا از برای ماهی گیری و شب ها خسته و کوفته به خانه بر می گشت. از آنجا که حساب کار دنیا همیشه یک جور نیست، زمانی رسید که پیرمرد بیچاره، یک ماه تمام به دریا رفت و دست خالی برگشت. پیرمرد که دستش از چاره کوتاه شده بود، به هر دری زد تا بلکه یک مساعده ای، وامی، چیزی جور کند و زندگی اش را بگذراند. ولی هیچ کس توجهی به پیرمرد نکرد و جیزی کف دستش نگذاشت.

پیرمرد که حسابی نا امید شده بود، تصمیم گرفت سوار قایق بشود و برود وسط دریا، بزند خودش را ناکار کند.

باری، پیرمرد سوار قایق شد و رفت وسط دریا.به وسط دریا که رسید،خواست خودش را پرت کند توی آب که یک مرتبه دید از فاصله ی چند متری، یک پری دریایی مثل قرص قمر و پنجه ی آفتاب، دارد شناکنان به طرف او می آید. پیرمرد با خودش فکر کرد که دیگر نیازی نیست بزند خودش را ناکار کند.اگر پری دریایی را می گرفت و می برد در بازار می فروخت،کلی پول به دستش می آمد.

پیرمرد با همین فکر و خیال، تور ماهیگیری اش را پرت کرد توی دریا و پری دریایی را گرفت و آورد توی قایق. پیرمرد رو کرد به پری دریایی و گفت: «ای پری دریایی، یا باید کام دل مرا بدهی یا تو را می برم در ساحل می فروشم.»

پری دریایی با تعجب نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: «واه واه خاک عالم! پیرمرد، از ریش سفیدت خجالت بکش. چی چی را باید کام دلت را بدهم؟»

پیرمرد که مشکوک شده بود، گفت:«ببخشید، مگر شما پری دریایی نیستی؟»

پری دریایی گفت:«نه که نیستم. اگر نمی دانی،بدان و آگاه باش که نام من «کیت وینسلت» است و من با «لئوناردو دی کاپریو»در آن کشتی تایتانیک نشسته بودیم که کشتی غرق شد و «لئوناردو» مرحوم گردید و من در این آب ها صفیل و سرگردان بودم که شما آمدی»

پیرمرد که حسابی پکر شده بود، رو کرد به دختر و گفت: «پس شما عوضی سوار شده ای. قایق های کمکی آن طرف است. اگر اجازه بدهی، من شما را پرت می کنم توی دریا، تا زودتر بروی و من بزنم خودم را ناکار کنم.»

دختر با تعجب گفت:« چرا بزنی خودت را ناکار کنی؟» پیرمرد ماجرای خودش را از اول تا آخر برای دختر تعریف کرد.

دختر گفت: «این که مشکلی نیست. بیا با من برویم تا تو را خوشبخت کنم.»پیرمرد هم قبول کرد و همراه دختر رفت.

اما بشنو از پیرمرد که وقتی به ولایت دختر رسید، داستان زندگی اش را به اسم «پیرمرد و دریا»نوشتند و چاپ کردند و او کلی پول دار و معروف شد.

ما از این داستان نتیجه می گیریم که خانم «کیت وینسلت» فقط برای «دی کاپریو»ی خدا بیامرز قدم نداشته است!

قصه ما به سر رسید،غلاغه به خونه ش نرسید!

نز/ قصه خواستگار قلابی 

طنز - انتشار اخبار متعدد و متنوع حوادث در روزنامهها، دیگر کم کم دارد به یک سریال روتین تبدیل میشود که تنها باعث تعجب و هراس مردم و گزیدن انگشت حیرت و دعا برای عاقبت به خیری میشود...می شود چاپ در جرآید روز

عکس و شرح حوادث جان سوز

سوژه هاشان ز بس که تکراری است

مایه ی زجر و مردم آزاری است

غیر بعضی که داغ و پربارند

همه اجزای ثابتی دارند

قاتل و سارق و جنایت کار

تلفات و شکایت و اقرار

 همه این واژه ها که خوش فرم اند

پی اخفای ریشه ی جرم اند

شده مانند داستان عملاً

این خبر ها و سوژه ها ،مثلاً:

قصه ی قتل دختری ساده

که به مردی شرور دل داده

روزی از بخت و قرعه ی فالش

آدمی رذل کرده دنبالش

 گفته:«خواهر! اجازه است؟! سلام

بنده هستم غلام تان:شهرام

پسر مرتضی جواهر ساز

سی و یک ساله، بچه ی اهواز

عاشق بی قرارتان هستم

الغرض خواستگارتان هستم

رفته دیگر اراده ام از دست

عشق تان بی اراده ام کرده است

ته بن بست ،کوچه سوّم

آخرین خانه،واحد دوّم،

زنگ یک: خانه ی محقّر ماست

مادرم چشم انتظار شماست

بعد از این حرف های افسون ساز

ناگهان نیش دخترک شده باز

رفته با پای خود به دام بلا

داده بر باد جان و مال و طلا

 فقر و تبعیض بس که حاد شده

قصّه هایی چنین زیاد شده

قصه ی خواستگار قلابی

کشت و کشتار داخل لابی

قتل و فحشا و کودک آزاری

اعتیاد و کلاه برداری

بین اخبار بد شدیم پِرِس

بار الها! خودت به داد برس!

طنز/ نامه کوتاه اهواز به تهران 

طنز - این روزها هوای اهواز و برخی دیگر از شهرهای غربی و جنوبی به خاطر هجوم ریزگردها، به هیچوجه قابل تحمل نیست و گویا جز تعطیلی، کاری از مسئولان محترم ساخته نیست؛ سیدمحمد مهدی شفیعی با دو دو بیتی، به تهران و تهرانیها سلام رسانده است!دوباره چاه کندن کردی آغاز؟!

بکش بالا دوباره نفت یا گاز

حلالت باد تهران! هرچه دارم

فدای تو، ارادتمند: اهواز!!

نرفته از سرم یادت عزیزم

فدای حجم و ابعادت عزیزم

بریز اصلا تمام نفت ما را

به پای برج میلادت عزیزم!

طنز/ هم خسته ز بیرونم و هم خسته‌ام از تو! 

طنز - یک عمر به تحقیق و پژوهش گذراندند/ شد حاصلش این نکته ی باریکتر از مو/ صد سال اگر بر لب جویی بنشینی/ هرگز گذر عمر نبینی لب آن جو!هم خسته ز بیرونم و هم خسته‌ام از تو

هر قدر که از زیر بدم بدترم از رو

از نسخه ی بی‌مصرف هر دکتر بی‌خیر

شد خانه ی مسکونی من سیلوی دارو

یک بار پس از مصرف بی‌دقت یک قرص

تا صبح زدم روی تشک پشتک و وارو

دیگر به حکیمان وطن نیست امیدی

از بس متخصص زده بیرون ز ابرقو

چون خاصیتی نیست در این قوم محال است

امید بهی داشتن از شلغم و کاهو

از اردک و مرغابی و گنجشک و حواصیل

شد بیشتر آمار فلاطون و ارسطو

یک عمر به تحقیق و پژوهش گذراندند

شد حاصلش این نکته ی باریکتر از مو:

صد سال اگر بر لب جویی بنشینی

هرگز گذر عمر نبینی لب آن جو!

از قصه ی سوراخ و دم موش گذشتیم

حاشا که رعایت شود اندازه ی جارو!

دور است سرِ آب در این بادیه افسوس

ما را به بلم نیست به جز دسته ی پارو

با اینکه دو بیت از غزلم غیر ضروری ست

یک قافیه مانده ست مگر می روم از رو!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد